در قسمت قبل با آقای یاسر نوروزی ، نویسنده ، گفتگویی را در مورد داستان های ایشان شروع کردیم. در این قسمت بقیه گفتگو را با هم دنبال می کنیم .
در راه دانش اندوزی داستان نویسی حرفه ای، از محضر کدام استادان استفاده کرده اید؟
من داستاننویسی حرفهای را از کسی یاد نگرفتم. یعنی استاد داستاننویسی نداشتم اما در این راه مدیون تشویق و راهنماییهای بعضی دوستانم هستم که همیشه از آنها تشکر کردهام؛ اول آقای محسن حکیم معانی که در دانشگاه با او آشنا شدم. سالهای بعد رفاقتی طولانی با هم داشتیم و همیشه از این بابت به او مدیونم. با نفر بعدی در حال حاضر ارتباطی ندارم اما در این حرفه برای من مؤثر بوده؛ آقای مهدی یزدانی خرم. ممکن است عدهای این جملهام را بر قضاوتهایی نادرست حمل کنند که همواره به آن دچار بودهاند اما واقعا برایم مهم نیست. مهم این است آدم هیچوقت نباید انسانهای مؤثر در حرفهاش را فراموش کند؛ حتا اگر آنها موضعگیریهای خصمانه علیهش گرفته باشند. چون دنیا بیحساب و کتاب نیست و هر کس تاوان اعمالش را پس میدهد.
آقای یاسر نوروزی در مورد زنده یاد “دکتر محسن بهشتی پور” بگویید . چطور شد که این شخص اینقدر در نوشته های شما جان گرفته و دیده می شود؟
دکتر بهشتیپور، دکترای روانشناسی بالینی خود را از یکی از دانشگاههای آمریکا گرفته بود. ۲۵ سال مشاوره روانشناسی و امور خانواده در کارنامهاش داشت. اما تمام اینها و تحقیقات او در زمینه فراروانشناسی، ماینهتیزم وهیپنوتیزم و همچنین قریب به ۲۰ کتاب در زمینههای مختلف علوم عرفانی دلیل ارادت من به ایشان نیست. ارادتم با یک جمله شروع شد. جملهای که در یک غروب غریب پاییز به من گفت. در اولین دیدار ناگهان به من گفت: «تو فکر کردی کی هستی؟ خدا اصلاً به تو فکر نمیکنه!» و زندگیام را به هم پیچید. چون جلسهای سنگین بود و من ناگهان دیدم از گوش و کنار خلوت زندگیام خبر میدهد. ناگهان افکار پیدا و پنهان مرا میخواند و بیآنکه مرا بشناسد انگشت روی تک تک معضلاتم میگذاشت. اما من قرار نبود ارادتم را پای کسی بریزم که فقط به این نوع کرامات منتسب است. به چشم چنین عجائبی را از او دیدم که شرح بخشی از ماجرا را در ۷۵ پست اخیر اینستاگرامم نوشتهام اما خرق عادات نبود که مرا پای محضر او کشاند. رفتار او در برخورد با مردم بود. خدمت بیدریغ به مردم، بدون چشمداشت، بدون توقع، بدون درخواست پول. تهیه غذا و پوشاک و وسائل زندگی برای فقرا و در آغوش کشیدن انواع مصائب مردم بیچاره این شهر بود که مرا شیفتهاش کرد. خداوند به او همه چیز داده بود و او هم تمام زندگیاش را وقف خدمت به مردم کرده بود. همین چند هفته پیش که به خانه سالمندان کلیسای گئورگ مقدس رفته بودم، آنها هنوز هم از آقای دکتر حرف میزدند. اینکه هرچندوقت یک بار میرفته آنجا و خدمات نقدی و غیرنقدی را بین مردم محله توزیع میکرد. من یادم نمیرود وقتی که برای توزیع غذا به محلههای فقیرنشین پاکدشت رفتیم. یا چطور فراموش کنم وقتی که مردم برای گرفتن غذا حمله کردند و سر او را شکستند؟ پیش از این فقط این بیت را از دهان این و آن میشنیدم که میخواندند: «اگر با دیگرانش بود میلی / چرا جام مرا بشکست لیلی؟» ولی آقای دکتر حرف نمیزد؛ عمل میکرد. در مصائب و مشکلات چنان میخندید که میگفتی انگار هیچ درد و غمی ندارد و در اوج خنده ناگهان میدیدی که کلمات را پشت هم شبیه شکرانهای نامرئی به جهان هدیه میکند؛ کلماتی که گسترهای نامحدود بود از علوم فیزیک، نجوم، شیمی، ستارهشناسی تا فلسفه و تاریخ و ادبیات و دین. من سالها کتاب خواندهام؛ گاهی حتا در دوران جهالتم، ۱۸ ساعت در روز مطالعه داشتم! برای همین دستکم جنس کلمه را میشناسم و یقین داشتم چنین حجمی از دانش، منبع آموزشی ندارد. اصلاً آشپزی را از کجا آموخته بود؟ تعمیرات خانه را چطور بلد بود؟ به زبانهای انگلیسی و فرانسه و عربی و… از کجا مسلط بود؟ مگر عمر آدمی مجال چنین تحصیلاتی را در تمام علوم بشری به انسان میدهد؟ کیک-بوکسینگ و تسلط به رشتههای رزمی را از چه کسی آموخته بود؟ راه و روش تجارت و کسب و کار را چه کسی به او آموخته بود؟ مدیریت کارگاههای تولیدی را چطور؟ اصلاً وقت برای خواب داشت؟ ۲ هزار ای-میل در روز را چطور پاسخ میگفت؟ خب من در طول قریب به شش سال، تمام اینها را از نزدیک میدیدم اما همان روز اول از او پرسیدم: «امکان نداره شما همه این چیزها رو خونده باشید یا کسی به شما یاد داده باشه! از کجا آوردید؟» و دیدمش که لبخندزنان میگوید: «چون که صد آمد، نود هم پیش ماست.»