داستان هفته-“گردون” به قلم نازنین کهدویی

ساخت وبلاگ
داستان هفته-“گردون” به قلم نازنین کهدویی

نیروی ایمان و عشق دو بال پرواز انسان هستند. انجمن نجوم آیاز تبریز در مهر ۹۵ به مناسبت هفته جهانی فضا، رقابت کشوری «رویای کهکشانی من» را در دو بخش داستان کوتاه و نقاشی در حوزه نجوم و فضا برگزار کرد. داستان‌های برگزیده این رقابت به تدریج در وبگاه هنرلند منتشر خواهند شد.
رسول اسمعیلیان، نوید فرخی، وحید آقا کرمی، مجید راستی و زهره محمدپور داوران بخش داستان کوتاه بودند. مریم فخیمی دبیر برگزاری این رقابت کشوری بود.

داستان « گردون» نوشته نازنین کهدویی از یزد، رتبه اول این رقابت را کسب کرد. این داستان را با هم می‌خوانیم.

“گردون”

فرید می گوید من وقتی به دنیا آمدم قدم حدود یک و نیم متر بوده ولی الان قدم به شش متر هم رسیده است!

از زمان کودکیم تا حالا فقط فرید و یک قفسی که وسایل بازیم داخلش هست و من بیشتر وقت­ها آنجا هستم و آزمایشاتی که روی من انجام می­شده و تنها صدای مبهمی که از من خداحافظی می­کند را به یاد دارم.

آن­گونه که خبر دارم من یک موجود خاص و بی­نظیری هستم که می­خواهم پا به جایی بگذارم که هیچ­کسی از نوع من تا حالا به آنجا نرفته و شاید هم نخواهد رفت.

من و فرید آن روزی که قرار است به آن مکان ناشناخته بروم را روز موعود نامیده ­ایم. خب روز موعود آن­طوری که فرید گفته فردا است!

حتماً از خودتان می­پرسید که اصلا این آقای فرید چی و چه جوری هست. البته که فرید از نظر من زیباترین و مهربان ترین موجودی هست که روی دوپای خود راه می­رود (ولی من روی چهار پای خود راه می­روم!) و یک چیز باحال روی چشم هایش می­گذاردکه فکر می­کنم به آن عینک می­گویند ، من عاشق این عینکش هستم . راستی فرید تنها روی سر خود مو دارد اما من تمام بدنم مو دارد!

در همین حال که دارم این حرف­ها را می­زنم پلک­هایم کم­کم سنگین می­شوند و به خواب عمیقی می­ روم دوست دارم این خواب را برای شما هم تعریف کنم. خب خواب دیدم که ما در یک جای سرسبزی بودیم همه جا پر از درخت و علف های خوش رنگ و شیرین بود فرید زیر درخت طبق معمول داشت کتاب می­خواند من هم داشتم برگهای درختان را می­خوردم! بعد صدای مبهمی از آن دور گفت: گردون،گردون بیدار شو سه ساعت دیگر زمان موعود فرا می­رسد. منم تا کلمه موعود به گوشم خورد مثل فنر از جا پریدم و تند تند غذایم را خوردم و آماده­ ام کردند تا بروم به آن جای غریب. یعد از اینکه آماده شدم فرید من را برد گوشه­ای و گفت: گردون اگر نمی­خواهی بروی و یا می­ترسی بگو تا من این عملیات را لغو کنم.  منم با چشمانی کاملا شجاع و بی باک به او فهماندم که هرگز من تو را نا امید نمی­کنم.

بعد فرید من را برد به داخل یک اتاقک کوچک که به اندازه یک قوطی کبریت بود و به زور من را داخل آن جا دادند. سپس برای آخرین بار فرید را دیدم و با لیس زدن عینکش با او خداحافظی کردم حلقه ­های اشک در چشمان فرید می­درخشیدند فرید من را بغل کرد و گفت: من همیشه پیشت هستم من را فراموش نکن و عینکش را در کنارم گذاشت. درِ اتاقک محکم بسته شد و شمارش معکوس آغاز شد من عموماً در این مواقع چشمانم را می­بندم و به چیزهای خوب فکر می­کنم. در این موقع داشتم به خوابم فکر می­کردم که یک دفعه لرزش بسیار زیادی را حس کردم و به داخل صندلی فرو رفتم ولی خب این لرزش­ها برای من عادی است چون من چندین بار توی این وضعیت قرار گرفته­ام . کم­ کم چشمانم را باز کردم  بعد در همان ثانیه به خودم گفتم: فرید من را خر فرض کرده است؟ خب معلومه که نه، چون من یک زرافه­ ام. اطرافم را که نگاه کردم انگار تکه پارچه­ای سیاه را روی پنجره­ ی کوچک روبه­ رویم انداخته­ اند و چند تا کرم شب­تاب خیلی­ خیلی کوچک از آن دور می­درخشیدند. اینجا با آنجایی که در خواب دیدم از زمین تا آسمان فرق دارد.

کمی که گذشت از این دریچه یک چیز­های توپی شکل خاکی دیدم که اندازه­ ی آنها خیلی بزرگت راز یک توپ فوتبال معمولی بود که فکر کنم زمینی­ها به آن سیاره می­گویند(مثلا من الان فضایی­ ام) همین طور که به سیارات نگاه می­کردم یکدفعه سیاره عجیبی را دیدم که رنگش با بقیه سیارات فرق داشت رنگ آن زرد با لکه های قهوه­ای بود! از روی شانس بد من، اتاقک آرام آرام داشت به سمت این سیاره می­رفت و ناگهان روی آن فرود آمد. در اتاقک باز شد من چون یک لباس مخصوص تنم هست و چیزی مثل تنگ ماهی برعکس شده گذاشته­اند روی سرم می­توانم به راحتی نفس بکشم پایم را روی آن خاک گذاشتم و آرام رویش قدم برداشتم وقتی دیدم اوضاع امن است شروع کردم به بالا و پایین پریدن که یک دفعه صدایی از پشت سر شنیدم که گفت گردون تو هستی؟ چه صدای آشنایی. درست می­شنوم این صدای مادرم است؟ هنوز صدایش در گوشم زنگ می­زند یعنی ممکنه! نه بابا دارم خواب میبینم حالا وقت این حرفا نیست پریدم توی بغل مامانم و گفتم مادر تو این همه وقت کجا بودی چرا تنهایم گذاشتی؟ مادرم تمام ماجرا را برایم تعریف کرد. گفت که عملیات ناموفق بوده و اتاقک قبل از اینکه مادرم سوار آن شود او را جای گذاشته در همین موقع صدایی از دور شنیدم وای این دیگه غیر ممکن است.  پدرم را می­بینم که به طرف من می آید و مرا به آغوش می­کشد و می­گوید: گردون ما خیلی وقت هست که منتظر تو هستیم.

اکنون صدای بیب بیبی به گوشم می­رسد. وای اتاقک تا پنج دقیقۀ دیگر به سمت زمین پرتاب می­شود من تصمیم خودم را گرفته­ ام من اینجا می مانم! مادرم می گوید: برو من در اینجا پدرت را دارم ولی تو پس از ما هیچ کس را  در اینجا نخواهی داشت. در این هنگام صدای بیب بیب دیگری می آید، تنها یک دقیقه­ ی دیگر تا پرتاب!

مادر و پدر خواهش می­کنم شما هم با من بیایید مادرم می­گوید: نه ! جایی برای ما نیست و اتاقک تو هم تحمل وزن ما را ندارد. در دل خودم آهی می­کشم آهی آنقدر سوزناک که تمام قلب من از حرارت آن می­سوزد.

«بیب بیب،کمتر از ده ثانیه تا پرتاب.» مادر و پدرم را بغل می­کنم و به داخل اتاقک می­روم.  این بار بر خلاف قبل چشمانم را کاملا باز نگه می­دارم و تصویر صورت مادر وپدرم را در ذهنم ثبت می­کنم.  ناگهان نظرم نسبت به آن موجودات دو پا عوض می­شود. موجوداتی که گاه مهربانند، گاه خودخواه.

اما فرید هم مانند مادر برای من بود ولی جای مادرم هنوز خالی­ست و تکه ­ای از وجودم در آن مکان بیکران جای مانده است…

“نازنین کهدویی”

سرزمین هنر...
ما را در سایت سرزمین هنر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sarzaminhonar بازدید : 121 تاريخ : شنبه 20 خرداد 1396 ساعت: 3:59